این شعر نیست ...

...
دستم به پای ثانیه بند بود و
ساعتِ رفتن ات نزدیک ...
"دم غنیمت است" می گفتم
با بغضی ملبس به تلخند ...
و قاب می گرفتم خنده هایت را
برای گریه های بعد از...!
زبانم لال ...

...
زبانم لال ...
ایمان میآورم به تو, مُرتد که می شوم!

هر روز از کنار خودم رد که می شوم...
در قصد این ترانه مُردد که می شوم...
اندوهِ بی خداییِ من تازه می شود
ایمان میآورم به تو, مُرتد که می شوم!
از دستِ نیچه خسته ام و فحش می دهم
به هر چه در زمین و زمان... بد که می شوم
لَختی نگاه نابِ تو را دوره می کنم
بر اشک های منجمدم سد که می شوم
دریای پُر تلاطم اگر نیستم, ولی
در جَزرِ این مغالطه ها, مَد که می شوم...
از دست های نقره داغ شده در دستبند نقره ای
چیزی شنیده ای؟
وقتی رسولِ سرب
قلب رمیده ی یک مرغ عشق را
پیش از رهایی سوسوی آفتاب
از سینه می رماند و مصلوب می کند...؟
وقتی نگاهِ منقلب بچه ای نحیف
دستانِ بی محبتِ جلاد پیر را
مغلوب می کند...؟

بیشتر نمی توانم بنویسم.... بقیه اش را خودتان بخوانید...

هر وقت قبر خانوادگی خانواده رادمهر را می بینم نفسم سنگین می شود...

![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
...
دفترم را که می بندم
تازه, ذهنم باز می شود !
من
- هیچ گاه -
دفتر شعری نخواهم داشت...
چیزی نوشته ام که البته هنوز جای بسی تمیزکاری دارد... می نویسم تا کمک کنید قامتش را کمی راست تر کنم ! دلم نمی خواهد طفل غزلم قوز داشته باشد !
دلگیرم از خودم که چرا "ما" نمی شوم؟!
بین "من" ُ "تو" , فاصله را "با" نمی شوم
در بین ِ ساکنینِ غزلواره هایتان
حتی به قدر "نقطه" وُ "کاما" نمی شوم
از بس که باد کرده هوس, روی سینه ام
در هیچ بیت و قافیه ای جا نمی شوم
جرات نمی کنم به خدا عاشقی کنم
وقتی حریفِ این همه "اما" نمی شوم
حتی شناسنامه ی من بغض می کند-
-که بی حضورِ نامِ تو بابا نمی شوم...
خمیازه ات خیال مرا خام می کند !
دیگر برای خوابِ تو «لالا..» نمی شوم
***
بیخود کتابِ حوصله ات را ورق نزن !
من هیچ وقت "میم-معما" نمی شوم...



درود بر دوستان جانم

این روزها نه شعرم میاد و نه خنده !
عجب درد بدیست این "بی بهانگی"! دلت می خواهد بخندی . از ته دل هم بخندی. ولی لب نداری که بخندی ! دنبال لب می گردی و تمام انرژی ات را می گذاری برای همین...غافل از اینکه برای خندیدنَ بیش از لب به چیز دیگری نیاز است. آنهم به قول سهراب :
"دل خوش سیری چند؟"
شعری از شاملو خواندم که وصف حال خودم است: "مردی که لب نداشت !!"
برایتان می نویسم که حالم را بهتر بدانید.
يه مردي بود حسينقلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
بی هیچ توضیح و بهانه ای فقط قسمتی از یک شعر را که روزی در جواب کسی نوشته بودم می نویسم.
*******************
...من
- یک گام -
از تو جلوتر
یا شاید هم
عقب ترم ..
تو
به دیوار که تکیه زدی
فهمیدی که ایستاده ای
من
تکیه گاهم که فروریخت
تازه فهمیدم
که پیش از آن
ایستاده بوده ام ...
حالا کدام یک
گامی فراتریم ؟ ...
****************************