همدردی

...P>

می روم توی کتابخانه.خانم یوسفی دارد چیز می نویسد. مثل اینکه مزاحم خلوتش شدم. ولی خودم بیشتر به خلوت نیاز دارم. می نشینم.البته بعد از اینکه دو تا کتاب از قفسه برداشتم."شازده کوچولو" و "آسمان را از من بگیر اما خنده ات را نه "
نه ! حس و حال دیگری دارم. کتابها را سر جایشان می گذارم و یکی از کارهای مرحوم قیصر را               برمی دارم :"آینه های ناگهان"
شعری به چشمم می خورد که انگار امروز سروده شده است.:

استحاله
---
 در سال صرفه جویی لبخند
                پروانه های رنگ پریده
                                       روی لبان ما
                                                    پر پر زدند
لبخند ما به زخم بدل شد
                           و زخم هایماان
                                   تا استخوان رسید
                 و بوسه هایمان
                                 پوسید
ما
  لبخند استخوانی خود را
              در لابه لای زخم نهان کردیم
                    صد سال آزگار
                                    ماندیم
            و زخم های خشک ترک خورده را
                                 در متن لایه های نمک خواباندیم
اما
  در روزهای ریخت و پاش لبخند
                             قصابکان پروار
                                   و کاسبان رسمی پروانه دار
                                                  لبخند های یخ زده خویش را
                                                                          بر پیشخوان خود
                                                                                    به تماشا گذاشته اند

 

 

 *********************************************************************

 چند تا عکس با اندازه بزرگ هم از  جنبش سبز توی ادامه مطلب گذاشتم . 

ادامه نوشته

زیباترین احساس ...!

به نام آنكس كه زندگي مي بخشد و مي ميراند


انگار حتما بايد اتفاقي بيافتد تا دستم به نوشتن برود و تنبلي را كنار بگذارم ....
واين بار چه بد اتفاقي بود ... چند روز پيش با خبر شدم كه پدر يكي از دوستان خوبم، به تمام مترسكهاي دنيا خنديده است و آدمكهاي خيالي را كه فكر مي كنند "آدم"ند به حال خودشان گذاشته، بقچه نيكيهايش را روي دوشش گذاشته و به جايي رفته كه بتواند در هوايي تازه و تميز به روحش تنفس بدهد.  در شرايط خاصي خبر فوت ايشان را گرفتم . براي دقايقي اكسيژن كافي به مغزم نرسيد و نتيجه اش هم براي لحظاتي  سكوت بود و بعد هم قطع زود هنگام كلام. نمي دانستم كه چه بايد بگويم. خوب مي دانستم كه "كلام " چيز مناسبي براي تسلاي خاطر دوست عزيزم نيست. ياد "بودا" افتادم.و مفهوم "رنج" در انديشه بودا. اينكه هر تغييري براي ما رنجي به همراه دارد. و اين رنج بشتر به خاطر اين است كه نمي دانيم پشت ديوار اين تغيير چه چيزي وجود دارد و در واقع از ندانستن خودمان رنج مي بريم. در هر لحظه ميليونها سلول مي ميرند و ميليونها سلول ديگر زاده مي شوند و ما فكر مي كنيم كه همان آدم يك دقيقه قبل هستيم .... و چقدر ما آدمها اشتباه مي كنيم.!؟...
من هر وقت به يك چيز نامعلومي برخورد مي كنم،‌ سعي مي كنم به جاي وحشت براي خودم تعريفش كنم كه چه چيزي دارد رخ مي دهد ؟
راستش پديده "مرگ" براي من تاحدودي حل شده است. نمي خواهم ادعاي بي خودي بكنم . ولي واقعا نگاه ساده اي به اين اتفاق ساده زندگي اين جهاني دارم. مدتها پيش يك چيزي هم براي "مرگ" نوشته ام. اين را در انجمن شعر حوزه هنري كرمانشاه خواندم. به نظرم خيلي ها در آن زمان فكر مي كردند كه من يك آدم نيهيليست و پوچ گرا هستم. در حالي كه بايد اعتراف كنم به نظر من دنيا خيلي خيلي زيبا تر از آنست كه آدم بتواند از آن چشم پوشي كند: " آنقدر زيباست اين بي بازگشت...كز برايش مي توان از جان گذشت..."
در آخر به جاي عبارات كليشه اي تسليت كه معمولا در چنين شرايطي خرجشان مي كنند،‌ دلم مي خواهد بتوانم يك پنجره جديد به تو دوست خوبم هديه كنم . بيا و دقايقي از اين پنجره كوچك به "مرگ" نگاه كن . شايد به اين نتيجه برسي كه پدر عزيزت جاي بدي نرفته ...

یادش گرامی باد و جایش همیشه سبز...

"مرگ" ! اي زيباترين احساس
چشمهايت به رنگ اميدند
دستهاي تو: مهربان، چون مهر
گيسوانت : پريش، چون"بيد"ند

مردم از بس كه منتظر ماندم
گرم آغوش خويش را بگشاي
وه ! كه در انتظار ديدن تو
ديگر افتاده قلب من از پاي

بوسه اي خواهم از تو آتشگون
تا به شبهاي خود در آميزم
تا كه مست از شراب بوسه تو
با تو اي "مرگ" ! در هم آميزم...

امسال هم یکسره سهم شما بهار

در بهاران کی شود سر سبز سنگ

خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ

 سالها تو سنگ بودی دلخراش

 آزمون را یک زمانی خاک باش

بعد از ماه ها که اصلا نبودم و خودم هم نمی دانم کجا بوده ام؟! با هزار مکافات، دوباره خودم را مجاب کردم که سری به وبلاگم بزنم تا ... اصلا ولش کن ! چه فرقی می کند که بودم یا نبودم ؟! مگر کسی به این خرابه ما سر می زند که بود و نبودمان فرقی برایش داشته باشد؟

 امسال متاسفانه عید قشنگی نداشتم ! این چرندیات هم به همین خاطر است. اگر کسی زمانی اینها را خواند و ناراحت شد ، خواهش می کنم مرا ببخشد ! یک چیزی نوشته ام دیشب که خودم هم نمی دانم هنوز شعر هست یا نیست !؟ خودم که اسمش را گذاشته ام "غزل" ! شما چه فکر می کنید؟

حاشا... 

انگشتهای مرده را بیهوده هی " ها..." می کنم

می دانم و این درد را با خنده حاشا می کنم

 

دیگر برای "شاعری" پیرم و می دانم "غزل"-

- دست مرا رد می کند، اما تمنا می کنم

 

"شاید بدانی !... شاید این کارِ خودت باشد...ولی..."

من در میان این همه "شاید" تقلا می کنم

 

دستم برایت رو شده ؟... رنگی ندارد این حنا؟...

می گردم و یک ماجرای تازه پیدا می کنم

 

باید بمیرم تا غزل، جانی بگیرد در دلم

می ترسم از مرگ و فقط"امروز و فردا" می کنم

 

آدم شدن سخت است و من: " یک تنبل بی خاصیت..."

خود را به امید "یَلِ آدینه" رسوا می کنم...

هنوز هم قهرم !

سلام
هنوز با خودم قهرم ! و این هم شعری قدیمی که همیشه برایم ناتمام بوده ...    

هبوط !

فریاد کن ترانه دلگیرم!
ورنه من از سکوت تو می میرم

الاکلنگ حادثه را بنگر:
من, اوج از هبوط تو می گیرم"

روز نخست آشنائیمان گفتی:
"شاید برای عشق, کمی پیرم !

اما به حرمت نمک چشمت
باشد ! چه می شود...؟ که نمکگیرم !"

یک عشق بچگانه زیبا بود
حالا کشیده است به زنجیرم !

حالا تو حاکمی و من ات "محکوم"
من, متهم به ناله شبگیرم ...

دوباره ناتمام !

به نام سلام

خودم هم مثل شعرهایم نصفه نیمه شده ام !! و مثل آنها ناتمام...

تا دوباره رها کنم در خود  این دل ناشکیب تنها را
بار دیگر برای خود گفتم    راز یک عشق پاک و زیبا را:

"من خودم نیستم ! مرا دریاب ! رازدار همیشگی, دریا
من همان تنبلم که می خواهد   حل کند در خود این معما را"

به اشتباه !

درود ! 
مدتیست که هر چی سعی می کنم شعرهام به آخر نمی رسند! بهتر است بگویم نمی توانم به آخرشان برسم! وگرنه شعر را که نیازی به من نیست برای رفتن...

خوب فعلا تا زمانی که بتوانم عفونتی که ذهنم را مبتلا کرده درمان کنم وکار جدیدی را به اتمام برسانم برای خالی نبودن عرصه فقط به ارائه کارهای قدیمی بسنده میکنم :


به اشتباه ...


وقتی که نغمه های هَزاران
در ازدحام انفجار هِزاران
بمب هزار ساله ی ننگ آلود
معدوم می شود !

آوای لالایی وار
گریه ی
دردمند نمایان
که به جای مشتهاشان برخاسته
_به اشتباه_
عصمت ناب هوا را
آلوده می کنند

در تیک تاکِ ساعتِ شماطه دارمان
بانگِ مهیب انفجار پیاپی را
احضار می کند...

برای بابک دولتی عزیز

سالها پیش در آغاز نوجوانیم احساس می کردم حرفهایی دارم که راه گفتنشان را بلد نیستم !
راه های مختلفی را امتحان کردم و نشد ... آنقدر ناخالصی داشتم که نتوانم حرفهای ناب بزنم !
دوره دانشجویی را در کرمانشاه سپری کردم . شور جوانی و بازار داغ بحثهای سیاسی چنان بود که می خواستم زمستان سرایی کنم از دست سرمایی که داشت منجمدم می کرد . چیزهایی می نوشتم و با به به و چه چه عده ای بادمجان دور قاب چین (اه اه که چقدر بدم میاد از بادمجان) مست می شدم و خواب اخوان می دیدم. بعد با خودم گفتم که چرا این اشعار ناب را که اتفاق بزرگی در تاریخ ادبیات ایران رغم زده اند در اختیار دیگران نگذارم . می خیالیدم که خیلی شاعرم !!!
این شد که به مرکز آفرینشهای هنری حوزه هنری سری زدم و در آنجا افتخار آشنایی با استاد ارجمند یوسفی عزیز نصیبم شد . ایشان نوید تشکیل زودهنگام جلسات شعر را به من دادند و چندی نگذشت که وعده محقق شد .
تازه در آنجا بود که برای اولین بار تکه هایی از جسم عریان شعر را دیدم . و هر چه بیشتر گذشت بر پوچی خودم بیشتر واقف شدم و اینکه چقدر شعر بدون شعور حقیر است . اینها را در کنار دوستان عزیزی درک کردم که شک دارم حتی نام مرا به خاطر داشته باشند . عزیزانی همچون شاعر توانای کرمانشاه "بابک دولتی " با آن غزلهای زیبایش, "رضا اربعین" , " رضا حساس " , "ایلشن جلاسی" و همچنین خانم هایی همچون سرکار خانم "امیری " و دوستان دیگری که متاسفانه نامشان در خاطرم نیست . و من در اینچنین جمعی بود که به ذره بودنم ایمان آوردم ...

و اما اتفاقی که تا همیشه در ذهنم خواهد ماند و براستی که مرا تکان داد و باعث شد که بیشتر فکر کنم تا اینکه بنویسم این بود که یک روز بعد از خوانش یکی از چیزهایی که آن موقع خودم فکر می کردم شعر است , از دوستان خواستم که درباره مزه آشی که پخته ام !!! نظر بدهند ! آنوقت بابک دولتی عزیز با چهره ای برافروخته پرسید :"واقعا می خواهی بشنوی ؟" و بعد از تایید من با صراحت و با لحنی خشن گفت:" باید یه پول دستی بدی که مردم گوش کنن ! شما بهتره بری شعار نویسی کنی ! این چیزا اسمش شعر نیست ! ..." و بقیه حرفهاش یادم نیست ! چونکه سرم گیج رفت ... 

و امروز بیشتر می خوانم و گوش می کنم و فکر می کنم و گهگاهی می نویسم و خوب می دانم که هنوز شعر نیست ! و این دانستن را مدیون صراحت دولتی هستم . تا همیشه دوستش خواهم داشت و ممنونش هستم . و دوست دارم اگر روزی این مطلب را خواند بداند که "از سر دل سیری روی به شعر نیاوردم " و مرا از راهنمایی هایش دریغ نکند. ...

حق نگهدار همه دلسوختگان فرهنگ و ادب این سرزمین باد !

دشمنانه !

شمعها
_دشمنانه_
به خون من تشنه اند
زیرا
به جرم ظلمت شب
_هر شب_
بر تسکین دردهایم
می سوزانمشان

و آغازین غزل ...

در آغاز آمدنم غزلی تقدیم میکنم با مطلع "برو !"

...اگر قاب شوم !

برو! بگذار که در کوره تنهایی خود ناب شوم
که به شبتابی خود همدم مهتاب شوم

برو بگذار که از کوزه تنهایی خویش
چند جامی زنم و یکسره بی تاب شوم

من, نه آن کوه بلندم که تو می پنداری
تکیه گاهی یخی ام کز شررت آب شوم

برو! نگذار که پنهان کنم از چشم تو, خویش
لااقل عکس قشنگیست : " اگر قاب شوم ! "

گر چه من وافرم امروز که در هر چشمم
ترسم از حادثه روزیست که نایاب شوم

من و تنهایی و یک عالمه شب های عزیز
برو! نگذار که لالاییِ بی خواب شوم

م.معما

من نیز آمدم ...

درود بر همگان !
من نیز آمدم تا درختی باشم که به دنیای آسمانیتان سرک کشیده است
امید که شاخه هایم لطافت وجودتان را نیازارد و شاخه های شوقم را کلاغان سکوت نشکنند.
در آغاز کار عهدی می بندم و آهنگ آن دارم که تا آخرین پیوند و تا لحظه خاکستر و دود, بر آن بمانم و بندهایش را به بند جانم گره بزنم و آن این است که :
" درخت گونه باشم! همانگونه صبور و همانگونه بی ریا ... و همانگونه عاشق...