و آغازین غزل ...

در آغاز آمدنم غزلی تقدیم میکنم با مطلع "برو !"

...اگر قاب شوم !

برو! بگذار که در کوره تنهایی خود ناب شوم
که به شبتابی خود همدم مهتاب شوم

برو بگذار که از کوزه تنهایی خویش
چند جامی زنم و یکسره بی تاب شوم

من, نه آن کوه بلندم که تو می پنداری
تکیه گاهی یخی ام کز شررت آب شوم

برو! نگذار که پنهان کنم از چشم تو, خویش
لااقل عکس قشنگیست : " اگر قاب شوم ! "

گر چه من وافرم امروز که در هر چشمم
ترسم از حادثه روزیست که نایاب شوم

من و تنهایی و یک عالمه شب های عزیز
برو! نگذار که لالاییِ بی خواب شوم

م.معما

من نیز آمدم ...

درود بر همگان !
من نیز آمدم تا درختی باشم که به دنیای آسمانیتان سرک کشیده است
امید که شاخه هایم لطافت وجودتان را نیازارد و شاخه های شوقم را کلاغان سکوت نشکنند.
در آغاز کار عهدی می بندم و آهنگ آن دارم که تا آخرین پیوند و تا لحظه خاکستر و دود, بر آن بمانم و بندهایش را به بند جانم گره بزنم و آن این است که :
" درخت گونه باشم! همانگونه صبور و همانگونه بی ریا ... و همانگونه عاشق...