و آغازین غزل ...
در آغاز آمدنم غزلی تقدیم میکنم با مطلع "برو !"
...اگر قاب شوم !
برو! بگذار که در کوره تنهایی خود ناب شوم
که به شبتابی خود همدم مهتاب شوم
برو بگذار که از کوزه تنهایی خویش
چند جامی زنم و یکسره بی تاب شوم
من, نه آن کوه بلندم که تو می پنداری
تکیه گاهی یخی ام کز شررت آب شوم
برو! نگذار که پنهان کنم از چشم تو, خویش
لااقل عکس قشنگیست : " اگر قاب شوم ! "
گر چه من وافرم امروز که در هر چشمم
ترسم از حادثه روزیست که نایاب شوم
من و تنهایی و یک عالمه شب های عزیز
برو! نگذار که لالاییِ بی خواب شوم
م.معما
...اگر قاب شوم !
برو! بگذار که در کوره تنهایی خود ناب شوم
که به شبتابی خود همدم مهتاب شوم
برو بگذار که از کوزه تنهایی خویش
چند جامی زنم و یکسره بی تاب شوم
من, نه آن کوه بلندم که تو می پنداری
تکیه گاهی یخی ام کز شررت آب شوم
برو! نگذار که پنهان کنم از چشم تو, خویش
لااقل عکس قشنگیست : " اگر قاب شوم ! "
گر چه من وافرم امروز که در هر چشمم
ترسم از حادثه روزیست که نایاب شوم
من و تنهایی و یک عالمه شب های عزیز
برو! نگذار که لالاییِ بی خواب شوم
م.معما
+ نوشته شده در جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶ ساعت 13:43 توسط مسعود امیری
|
مسعود هستم. یعنی سعی می کنم که باشم !