برای خاله زینب و بغض این روزهایش...
سکوتم را سوت می کشم
همبغض فیدوس
گیس تهوع آور آر . اُ . پی را سرفه می کنم!
بغض نکن خاله !
تمامِ کت کراکر فدای نفست
با آن چراغ های روشنِ شب هایش!
لجن های جوق های روباز آبادان را که هم بزنی
بغض های زیادی بیرون می زنند
همجنس بغض این روزهایت
هم کلام نگاهت...
ابتدای آن جاده ی برنگشته که می رسم
صدای سوت می شنوم
بوغ ممتد
و خطی که کاش هیچوقت صاف نمی شد!
هر سال
خط زندگی پانصد و خورده ای آدم
در این جاده ی نا صاف
صاف می شود!
و پانصد و خورده ای به توان ایکس
بغض ِ نارس
سقط می شوند توی گلوهای دریده مان!
بغض نکن خاله!
شرمنده توم
اینجاشه نمی تونُم بدونِ لهجه بگوم !
هر چی دلت خواس بِم بگو :
"مسود چش سفید!"
ولی بغض نکن که دلوم پوکیده, ای روزا...
پ.ن: این متن بداهه را اول در نظرات وب نیلوفر هزار برگ نوشتم. نخواستم ویرایشش کنم. که بغض های ویراستاری شده را دوست ندارم! برای ادای احترام به دل بزرگ زینب و روح عزیز رفته مان, اینجا نوشتم. همین!
مسعود هستم. یعنی سعی می کنم که باشم !