به اشتباه !

درود ! 
مدتیست که هر چی سعی می کنم شعرهام به آخر نمی رسند! بهتر است بگویم نمی توانم به آخرشان برسم! وگرنه شعر را که نیازی به من نیست برای رفتن...

خوب فعلا تا زمانی که بتوانم عفونتی که ذهنم را مبتلا کرده درمان کنم وکار جدیدی را به اتمام برسانم برای خالی نبودن عرصه فقط به ارائه کارهای قدیمی بسنده میکنم :


به اشتباه ...


وقتی که نغمه های هَزاران
در ازدحام انفجار هِزاران
بمب هزار ساله ی ننگ آلود
معدوم می شود !

آوای لالایی وار
گریه ی
دردمند نمایان
که به جای مشتهاشان برخاسته
_به اشتباه_
عصمت ناب هوا را
آلوده می کنند

در تیک تاکِ ساعتِ شماطه دارمان
بانگِ مهیب انفجار پیاپی را
احضار می کند...

برای بابک دولتی عزیز

سالها پیش در آغاز نوجوانیم احساس می کردم حرفهایی دارم که راه گفتنشان را بلد نیستم !
راه های مختلفی را امتحان کردم و نشد ... آنقدر ناخالصی داشتم که نتوانم حرفهای ناب بزنم !
دوره دانشجویی را در کرمانشاه سپری کردم . شور جوانی و بازار داغ بحثهای سیاسی چنان بود که می خواستم زمستان سرایی کنم از دست سرمایی که داشت منجمدم می کرد . چیزهایی می نوشتم و با به به و چه چه عده ای بادمجان دور قاب چین (اه اه که چقدر بدم میاد از بادمجان) مست می شدم و خواب اخوان می دیدم. بعد با خودم گفتم که چرا این اشعار ناب را که اتفاق بزرگی در تاریخ ادبیات ایران رغم زده اند در اختیار دیگران نگذارم . می خیالیدم که خیلی شاعرم !!!
این شد که به مرکز آفرینشهای هنری حوزه هنری سری زدم و در آنجا افتخار آشنایی با استاد ارجمند یوسفی عزیز نصیبم شد . ایشان نوید تشکیل زودهنگام جلسات شعر را به من دادند و چندی نگذشت که وعده محقق شد .
تازه در آنجا بود که برای اولین بار تکه هایی از جسم عریان شعر را دیدم . و هر چه بیشتر گذشت بر پوچی خودم بیشتر واقف شدم و اینکه چقدر شعر بدون شعور حقیر است . اینها را در کنار دوستان عزیزی درک کردم که شک دارم حتی نام مرا به خاطر داشته باشند . عزیزانی همچون شاعر توانای کرمانشاه "بابک دولتی " با آن غزلهای زیبایش, "رضا اربعین" , " رضا حساس " , "ایلشن جلاسی" و همچنین خانم هایی همچون سرکار خانم "امیری " و دوستان دیگری که متاسفانه نامشان در خاطرم نیست . و من در اینچنین جمعی بود که به ذره بودنم ایمان آوردم ...

و اما اتفاقی که تا همیشه در ذهنم خواهد ماند و براستی که مرا تکان داد و باعث شد که بیشتر فکر کنم تا اینکه بنویسم این بود که یک روز بعد از خوانش یکی از چیزهایی که آن موقع خودم فکر می کردم شعر است , از دوستان خواستم که درباره مزه آشی که پخته ام !!! نظر بدهند ! آنوقت بابک دولتی عزیز با چهره ای برافروخته پرسید :"واقعا می خواهی بشنوی ؟" و بعد از تایید من با صراحت و با لحنی خشن گفت:" باید یه پول دستی بدی که مردم گوش کنن ! شما بهتره بری شعار نویسی کنی ! این چیزا اسمش شعر نیست ! ..." و بقیه حرفهاش یادم نیست ! چونکه سرم گیج رفت ... 

و امروز بیشتر می خوانم و گوش می کنم و فکر می کنم و گهگاهی می نویسم و خوب می دانم که هنوز شعر نیست ! و این دانستن را مدیون صراحت دولتی هستم . تا همیشه دوستش خواهم داشت و ممنونش هستم . و دوست دارم اگر روزی این مطلب را خواند بداند که "از سر دل سیری روی به شعر نیاوردم " و مرا از راهنمایی هایش دریغ نکند. ...

حق نگهدار همه دلسوختگان فرهنگ و ادب این سرزمین باد !

دشمنانه !

شمعها
_دشمنانه_
به خون من تشنه اند
زیرا
به جرم ظلمت شب
_هر شب_
بر تسکین دردهایم
می سوزانمشان